با صدای هق هق گریه اش از خواب پریدم.بعد از نماز شب، سر به سجده گذاشته بود و زار زار می گریست.نماز شب او و گریه شبانه اش برایم تازگی نداشت، اما صدای گریه بلند او نه!بدون هیچ سؤالی، وقتی حضور من را حس کرد گفت:«شرمنده ام. از روی فرزندان شهدا شرمنده ام.از پدران پیر و مادران قد خمیده شهدای واحد خجالت می کشم.بعد از هشت سال جنگ از خودم هم شرمنده ام!»
گفتم: «حتماً خواست خداست. ما باید تسلیم رضای او باشیم.»خواستم به او آرامش بدهم، ولی به دلم برات شد که دیگر نمی آید.
« شهید چیت سازیان »